دستهایم بی حس و نگاهم نگران
می توانی تو بیا سر این قصه بگیر و بنویس
این قلم؛ این کاغذ؛ این همه مورد خوب!!!
راستش می دانی طاقت کاغذ من طاق شده ...
پیکر نازک تنها قلمم؛ زیر آوار غم و درد ببین خرد شده!
می توانی تو بیا سر این قصه بگیر و بنویس...
می توانی تو از این وحشی طوفان بنویس!
من دگر خسته شدم
...
راست گفتند می شود زیبا دید؛ می شود آبی ماند!
اما ... تو بگو؛ گل پرپر شده را زیباییست؟! رنگ مرگی آبیست؟؟
می توانی تو بیا؛ این قلم؛ این کاغذ
بنشین گوشه دنجی و از این شب بنویس
بنویس از کمر بید شکسته؛ و یه پنجره ی ساکت و بسته!
از من! آنکه اینگونه به امید سبب ساز نشسته
هر چه می خواهی از این صحنه به تصویر بکش ..
جراتش را داری که ببینی قلمت می شکند؟
کاغذ می سوزد؟
من دگر خسته شدم. می توانی تو بیا
این قلم؛ این کاغذ؛ این همه مورد خوب
من دگر خسته ام از این تب و تاب
تو بیا و بنویس